موضوع: "مهجده انتظاری"

ظلم داعش را شنیده ای؟

 

 

آیا شنیده ای…
وقتی که آتشی
بر قلب یک دشت گیاهان خشک و تر
چنگ می زند وقت غروب
تنها جهنمی سیاه بر قلب خاک
دیده می شود
ظالم که می رسد
وقت ورود در نمی زند!
این را فقط من حکایت نمی کنم
آنان که سرد و گرم روزگار را چشیده اند
گویند بلا به وقت نزول خود
هرگز نظر به کوچک و بزرگ ما نمی کند
در روزگار ما
برخی کمر بسته اند به کوبیدن تبر
بر ریشه های عمیق زندگی، ایمان و انسانیت ولی
برخی دگرهر چند دلخورند اما
به همان دلخوری بسنده می کنند
هرچند با یک نظر می شود تبر را شکست
بی آنکه بشنوند صدای چرق چرق ترک های شهر را
آری…
غروب، شهر بر سر همه آوار می شود
آیا شنیده ای؟!


مهجده انتظاری

 

عاشق شدن کم نیست

 

گر عارفی افتاده بر پیشانی خاک بال و پری نیست

عاشق شدن کم نیست اما عاشقی نیست

هرکس که کس را نیست همراهش در این راه

او هم خدا دارد و بس، این بی کسی نیست

درویش گر از دار دنیا خسته می شد

عزلت نشین گشت این بدان، دیوانگی نیست

همه جا که بگذاشت عاشقی سر به بیابان

باچشم تحقیر ننگرش، بیچارگی نیست

تا شمع رفتن، باز گشتن، باز گو کردن

اینکه نشد، این راه رسم پروانگی نیست

امثال ان مستان که مستند از شراب آسمانی

دانند که مستی گناه، مستانگی نیست

انسانیت سخت نیست سعی کن از عاملان باش

علم بدون هیچ عمل، فرزانگی نیست

دل را هزاران قدر و قیمت هست گردانی

آنرا به جان حفظش کنی، اما دلی نیست

در شهر گشتم، گمشده در من نشانی های لیلی

اینجا همه مجنونند و ، هیچ عاقلی نیست

غم را فقط در بند خود بدیدم

غمدیده گشتم لیک دیدم ، فارغی نیست

در معبدی روشن ز نور و دودفانوس

مردم همه جمعند ، اما ، کافی نیست

غارت گران توبه گر در حال جبران

یک قرن گشتند، اما سائلی نیست

در هر خراباتی که آنجا پا نهادم

می هست ساقی هست، اماساغری نیست

در این مسیر پرفریب روزگاران

من یک نصیحت لیک اینجا ناصحی نیست

من از تمام کوچه های دل گذشتم

تنها خودم هستم واصلا، عابری نیست

قانون نوشتند هر لائیک را اعدام باید،

ولی من پای چوب دار هستم، کافری نیست

نامه را که با اشک دیده من نوشتم

آن را به پایان برده ام قاصدی نیست

مهجده انتظاری

 

یا«خدا»برلب یک لائیک


شاید آن لحظه که می آیی
آسمان آبی آبی باشد
و هوا سبز و زلال
شاید آن لحظه
سجده ای از نماز باشد
از نماز شب یا آیات
هرکدام هم که باشد زیباست
شاید آن لحظه ،یک فراز از دعای ندبه
ندبه ی یک نگاه تر باشد
شاید آن لحظه مات سرد یک زندگی
بر هماهنگی سمفونی مل باشد
یا به ژرفای فیزیکی سراب
شاید آن لحظه یک پنجره از پشت خودش
غرق در فکر شکستن باشد
شاید آن لحظه ،مهر در سجاده سنی باشد
یا«خدا»برلب یک لائیک
شاید آن لحظه عبور از خط عشقبازی وآتش باشد
شاید آن لحظه
همان لحظه ی زیبا باشد
شاید آن لحظه

همان لحظه که می آیی،همین حالا باشد
همین حالا باشد
مهجده انتظاری

ماجراهای نسیم کوچولو

 

«شهر مکه»
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
غير از خداي مهربون
هيچكس نبود
يه نسيم كوچولو بود
توی يك شهر شلوغ
كه پر از حادثه بود
صبح‌ها وقتي نسيم از خواب پا مي‌شد
چشماشو خوب مي‌ماليد
به بابا باد بزرگ سلام مي‌كرد
به مامان نسيمي هم سلام مي‌كرد
بعدش هم مي رفت و خوب صبحانه مي‌خورد
بعد از اون مي‌دويد توي هوا بازي مي‌كرد
همه جا سر مي‌كشيد
رو هوا خط مي‌كشيد
روي سر بچه‌ها
به نرمي دست مي‌كشيد
اسم شهر قصه ی ما مكه بود
شهري كه از اولا توش كعبه بود
توي اين شهر آدما زياد بودن
خيلي‌ها از جاهاي دور اومدن
بعضي‌ها برا زيارت اومدن
بعضي‌ها با صد خجالت اومدن
میانو مهمون اون خونه مي‌شن
ميانو عزيز صابخونه مي‌شن
اون خونه يعني كعبه مال خداست
خدا خيلي مهربون براي ماست
هر كي كه مي‌ره خونش راهش مي‌ده
اشكشو پاك مي‌كنه نازش مي‌ده
می گه: اي بنده ی من خوبي بكن
از كاراي بد ديگه دوري بكن
نكنه بري از گناه دست نكشي
از دروغ و فحش پا پس نكشي
برو و نمازاتو به وقت بخون
درساتو با حوصله ، قشنگ بخون
اگه خوب باشي پيشم جايزه داري
جايزه‌ات اينه كه تو بهشت مي‌ري
خلاصه هر كي خونه خدا مي‌ره
هي دلش مي‌خواد كه اونجا بمونه
ديگه هيچ نمي‌تونه دل بكنه
تا كه از خوشحالي‌هاش جا نمونه
يه روزي نسيم كه از خواب پا شدش
به سرش فكراي تازه افتادش
اومد از مامان بابا اجازه گرفت
بعدش هم راهشو در پيش گرفت

«ماجرای غدیر خم»
اونقدر رفت كه از شهر گذشت
خسته شد كنار يك بركه نشست
همينطور نشسته بود چيزي شنيد
ولي هر چه قدر كه گشت کسی نديد
با خودش گفت كه : خيالاتي شدم
شايد چون راه زيادي اومدم
بعد چند لحظه باز هم صدا شنيد
كه صدا مي‌گفت: آهاي بچه نسيم
نسيم ما يه كمي ترسيده بود
آخه اون نمي‌دونست صداي كي بود
آب بركه به خودش تكوني داد
موجهاي قشنگشو نشون مي‌داد
بعدش هم با صداي شالاپ شالاپ
به نسيم گفت: كه منم بركه ی آب
نسيم ما فهميدش قضيه چيه
اون صدا كه شنيده مال كيه
بركه اول موج‌هايش رو صاف كرد
بعد با لبخند به نسيم سلام كرد
نسيم هم جواب سلام اونو داد
اسمشو پرسيد اون هم جوابشو داد
گفت كه: من يه بركه‌ي كوچولويم
مي‌دوني اسمم چيه؟ غدير خمم!
خيلي وقته اينجا من خونه دارم
از اينجا هزارتا خاطره دارم
نسيم پرسيد: كدومش رو دوست داري؟
از ميان خاطراتت، بهترين چي رو داري؟
بركه‌ي كوچولومون آهي كشيد
روي موج‌هاي خودش راهي كشيد
گفت که:روزي از يه راهي مثل اين
توي اين بيابون بي سرنشين
گروهی از اون دورا می اومدن
همه از سمت مكه می‌ اومدن
چند نفرشون از كنار من گذشت
همگي سوار بر شتر يا اسب
ولي وقتي چند نفر به من رسيد
از يكيشون يه ندايي سر رسيد
از اوني كه مرد خوش سيمايي بود
معلوم بود كه واقعاً آقايي بود
اون آقا رفته‌ها رو صدا مي‌كرد
اون آقا مونده‌ها رو صدا مي‌كرد
فكراي قشنگي داشت توي سرش
همگي جمع شدن دور و برش
يكي گفت: رسول خدا كاري داري؟
يكي گفت: پيامبرم حرفي داري؟
بعدش او با اون وقار نادرش
با همون سيما و قد كاملش
شروع كرد به مردمش حرفهايي گفت
با گوش خودم شنيدم اينو گفت
اي مردم شماها دوستم داريد؟
همگي جواب دادن: دوست داريم!
اي مردم منو به عنوان رسول قبول داريد؟
همگي جواب دادن: قبول داريم!
وقتي كه رسول خدا اين رو شنيد
آقايي رو كنار خودش كشيد
يه آقايي كه لباس سبز داشت
صورتي مهربون و قشنگ داشت
اسم قشنگ اون امام علی بود
باهوش، شجاع و عادل و قوی بود
برا رهبری بهتر از اون کس نبود
لایق تر از اون دیگه هیچکس نبود
دست اونو گرفت تو دست‌هاي خويش
بالا بردش ، همه ديدن پس و پيش
گفتش رسول به همگی حضار
چه دشمنان، چه دوستان جان نثار
هر کس که رهبرش بودم تا حالا
از این به بعد رهبرشه مرتضی

«فضایل امام علی علیه السلام »
نسیم پرسید: علی چه جور کسی بود؟
برکه گفتش : امام دادرسی بود
امام علی امام اول ماست
حرفهای او همه درستند و راست
هرکی با «یاعلی» صداش می کنه
مشکلاتش رو زودی حل می کنه
امام علی طرفدار بی کساست
او دشمن آدم بدا ، ظالماست
امام علی همون که دست خداست
پدر عزیز همه ی اماماست
نسیم بلند شد و تشکری کرد
رفت و با برکه خداحافظی کرد

«ماجرای شهادت امام علی علیه السلام »
نسیم کوچولو ادامه داد به راهش
نگاه می کرد با چشمای خمارش
از کوه و دشت و دره ها گذر کرد
رسید به شهری از بالا نظر کرد
از اون بالا بالا ها مسجدی دید
برای چند لحظه به پایین دوید
توی مسجد تکیه ای زد به محراب
همین لحظه پیش اومد سؤال، جواب
نسیم پرسید: محراب ! تنت خونیه ؟
چی شده ؟ این خون مگه مال کیه ؟
محراب گفتش : منم همراز علی
عاشق اون قامت ناز علی
در هر شبی جای نماز علی
شاهد اون راز و نیاز علی
علی هر شب برا مردم دعا کرد
زندگیش رو وقف امر خدا کرد

آدم بدا حسودیش و می کردن
امام علی رو اذیتش می کردن
چون که امام علی پر از وفا بود
مهربون و با بخشش و صفا بود
برا همین از اون بدا چند نفر
با همدیگه نقشه کشیدن سحر

ابن ملجم که آدم پستی بود
برا علی دشمن سر سختی بود
بره مسجد ، وقت نماز جماعت
بزنه شمشیر به الگوی صداقت

با شمشیری که آلوده به زهر بود
پاره شدش فرق کسی که فخر بود

حالا دیگه بچه یتیمای کوفه
بی خبرن از آقا مهربونه
یه بچه ی یتیم که بی قراره
می گه : مامان یعنی دوستم نداره
چشمای من به راه اون بند شده
آخه دلم خیلی براش تنگ شده
اگر بیاد خرما برام میاره
از آسمون می چینه برام ستاره

امام علی با اونها بازی می کرد
با دست خود اونها رو نازی می کرد
ولی دیگه امام علی شهید شد
حال و هوای کوفه هم غریب شد
مردم دیگه مهر و صفا ندارن
بچه یتیما دیگه بابا ندارن

محراب ما این رو که گفت غصه خورد
چشمای زیباش رو به گریه سپرد
دل نسیم از غربت علی گرفتش
کسی که بود مظلومیت سرشتش
با خود می گفت همینطوری که می رفت
: چه جور می شه یار امام علی گشت ؟!

مهجده انتظاری

 

وای بر کم فروشان

 

اقتباس از سوره مطففین

دو رد پای مخالف که هیچ وقت به هم نرسید

در انتهای هر کدام دو کس که از زمین به آسمان

پر از مقوله تفاوتند

دو رد پا که در نهایت یکی مترسکی

ز گندم درو به باغبان خود نداد

و درد را به قیمت یه مزرعه، دو مزرعه و یا بیشتر …

برای خود خرید در امتداد…

عروسکی برای کودکی یک آسمان دروغ می شمرد

و هیچ روز تولد، برای او بها نداشت

مترسک ، عروسک ، هزارها هزار مثل آن دو تا

در انتهای بازی زمان به یک حریف بی رقیب می بازد

دو ردّ پا در انتهای دیگری

به شیشه عمر هر عروسک و مترسکی رنگ عدم می مالند

و خدا، در همان نزدیکست آنجا، روز تولد، زیباست روز عید،

توی جشن همگی می خندند ترنّم دارد

و سرور بذر می پاشد

مترسک می بیند زشت می خندد

با خودش می گوید"چه غلط ها، بی جا…!”

وجداناً!!! به مترسک ربطی داشت؟؟؟!!!

در عوض شیرین است خنده مردم

دل مردمی که با یقین، آبنبات می سازند

خوب می دانند گل نرگس زیباست

و درخت زقوم هیچ وقت انجیر نداد

و دو ردّ پای مخالف هیچوقت به هم نرسید.

مهجده انتظاری

1 2 4