موضوع: "مهجده انتظاری"

جنگل، به احترام فرزند فاطمه قیام می کند


“می دانم که می آید”
می دانم که می آیی
با کوله باری از افق بی کران دشت
با دامنی پر از بو ته های سرنوشت
با راز گلهای رازقی
امواج خروشان رود، آنروز
در وصف آن یار بی مثال، سجده می کنند
دریاست که ناز و کرشمه اش را خریده است
خورشید، می کند کسوف
در سایه سار وفای آن نازنین طلوع
جنگل، به احترام فرزند فاطمه قیام می کند
وچه زیباست رکوع سرو وقنوت کاج
وقتی که پا می گذارد، بر جاده ها ی گره خورده زمین
دردلم ولوله ای، همهمه ای یا که نه شور و شعف!
من نمی دانم چیست؟این احساس عجیب
لیک شیرین است، خود تصور کن
پای هر پنجره ای قاصدکی می روید
توی هر گلدانی غنچه ای می شکفد
آن زمان می شکندآه آن بلبل در بند قفس
شیشه ی عمر قفس ساز حریص
کودک ظلم وجفا پای دیوار عدالت وبا می گیرد
وچه زیباست دمیدن در صور
با خود می گویم که شروع کردی باز
بنشینی یکجا، هی بگویی شاید، کاش
کاری کن مگر او مهمان نیست، آماده بشو
آخر چه کنم، با یک دنیا پر از افکار پلید
زورم برسد یک کاسه ی آب، پای گلدان ریزم
یا که تکه نانی، از وسط پیاده رو بردارم
یا که دیگرلانه مورچه ها را له نکنم
با نهیب ، به خود می گویم
بلبلی از قفس آزاد بکن، دست درویشی نان ده
یا که یک آبنبات، دست یک طفل یتیم
یک آبنبات؟؟!!
ارزان نیست؟؟!!
آبنبات ارزان است
شادی آن دل کوچک، دل آن طفل یتیم ارزان نیست
می توانی گرهی باز کنی، نخی سوزن بکنی
قاصدک را به هوا فوت کنی
قاصدک خوش خبر است
قاصدک ، مثل سجاده ی مادر نرم است
مادرم می گوید:گل زیباست، شاخه اش را نشکن
نشکن؛دل خوبان ، زیباست
مادرم ساکت شد چند لحظه و بعد
- دل آن منجی عالم که دگر هیچ، گر آن را شکنی…
نداد بغض مجالش وگریست
دل من سوخت، قلبم آتش بگرفت، بغضم ترکید
آن شب تا صبح، مهمان سینه ی دیوار شدم
من شکستم؟؟؟!!! حتما!
شاخه گل نه، آن یکی را گویم، دل اسطوره ی عدل
من چقدر بد هستم!!!
آنروز ، سر امتحان تقلب کردم
فردایش، پسر همسایه ی مان را گویم، به من چشمک زد
خوشم آمد کمکی
یا که دیروزش آن بد گویی چه بود، پشت سر شهلاکردم
من چقدر بد هستم!
حرف بس است، باید عملی کرد همان حرفها را
من که خوب می دانم
می دانم می آید
با کوله باری از افق بی کران دشت
وچه زیباست صدایش که بگوید
“انا المهدی”
مهجده انتظاری

ای بیکرانه ترین رازِ سرنوشت

 

تنها ترین ستاره اقبال من تویی

ای منتهای عالَمِ امکان مُمکِنات

ای پنجمین طپشِ نبض هر سرشت

تو مرد عقل و عمل ، فخرِ کائنات

ای بیکرانه ترین رازِ سرنوشت

بر سیل آبِ وحشی و بی ر حم روزگار

آن تکیه گاهِ امین، نوحِ من تویی

در فصل ها ی بی بهارِ زندگی

رنگین ترین ترانۀ آفاق من تویی

با هجمه های این شیاطینِ حق ستیز

بنّای کعبه معبودِ من تویی

و زداغ سیلِ «ism»*های گُنگِ قرن

آن صاحبِ ید بیَضایِ من تویی

در بین این سرابِ بزرگِ مُردگان

آن خوش ترین دَمِ مسیحایِ من تویی

در آسمانِ جهالتِ مُدرنِ ما

تنها ترین ستاره اِقبالِ من تویی

————————–

*ایسم؛مانند:فمنیسم،کمونیسم

مهجده انتظاری

آقای همه امیرالمومنین است

علی، مظلوم،زلیخا،،یوسف،آدم
اگر علی بود
خدا آن دم آدم می سرشتش
گمان منظورش علی بود
یقین ابلیس هم سجده می کرد
اگر دستور سجده برعلی بود
زلیخا از جمالش محتضر بود
اگر یوسف جمالش چون علی بود
ثمود عاد را معبود حق بود
اگر آنها پیمبرشان علی بود
زقوم لوط فسقی بر نمی خواست
اگر آن قوم را رهبر علی بود
پسر از نوح ، سرپیچی نمی کرد
اگر جای پدر ، آنجا علی بود
یقین نمرود هم شیعه می گشت
اگر آن بت شکن آنجا علی بود
به فخر، نیل دنیا را آب می برد
اگر موسی به همراهش علی بود
مسیح هرگز به معراجش نمی رفت
که آن جا ، از شوق دیدار علی بود
محمد (ص)را رسالت سر نمی یافت
اگر مولا کسی غیر از علی بود
فلک هرگز وجودش را نمی یافت
اگر علت کسی غیر ازعلی بود
علی از پشت ضربت نمی خورد
چو در مسجدیکی یار علی بود
بشر را تا چه حدهیچ عقل و دل نیست
که برخی را فقط دشمن علی بود

مهجده انتظاری

اين قافيه براي نشاندن آسمان تنگ است

اين قافيه براي نشاندن آسمان تنگ است
آن دل ك دل نسپارد به آسمان سنگ است
پنج خورشيد در اين افق به امتداد خدا
يكي يكي طلوع كرد و اينك به لطف خدا
سپيد گلي دگر گلستان زهرا داد
شكفته گلي كه بوي حسين زهرا داد
سبوي سينه اش از حلم حسن مالامال
نديده عالم به غير “مرد” از اين آل
گلي ك مكتب شيعه ز فيضش آباد است
به وقت نيايش شبيه سجاد است
ميان بحث عدو از ذكاوتش بدر است
عجيب نيست شاگرد مكتب پدر است

مهجده انتظاری

کاخ های با جهالت باتکبرساخته


باز هم رنگین کمان بی حال بود
قصه های زندگیمان کال بود
باز راه مردمان درفال بود
جای جای راهمان گودال بود
باز ما بودیم و جانی باخته
کاخ های با جهالت باتکبرساخته
باز آوای چکاوک را شکسته فاخته
اسب های دل شده وحشی و تا شب تاخته
باز هم آدم زگندم سیر شد
خواب های خسته با تقدیر تعبیر شد
باز هم جامی زمی لبریز شد
زیر پاها از پلیدی لیز شد
باز هم شاهین دل تا مرگ رفت
جنس دلهامان زخاری، سنگ سخت
باز چشم یاقیان بسته به تخت
پایه های دین و ایمان لخت لخت
باز هم عشق ها از واقعیت گم شدند
آبهای نهر های آسمانی کم شدند
باز هیزم های خشک و تر قاطی شدند
ضجه های روح در تن طولانی شدند
باز هم چشم هامان سوی دیگر مات شد
در خیال وفکرهامان عشق کاذب یافت شد
باز هم دیوارهای هرزگی پرداخت شد
خود بدیدم بچه خوب محله لات شد
باز هم رویای آیینه شکست
گرگ هاری دست پرچین هانشست
باز پر شد دل زخواهش های پست
رفت عشق واقعی تا دور دست
باز چنگی بهر رقصی ساز کرد
چشم هامان بهر بارش ناز کرد
باز دل هامان هوای عشق کرد
بهر تعجیل فرج آواز کرد
مهجده انتظاری

1 2 4