
ای صاحب زمانه دلم تنگ آمده ست
گفتند خواهی آمد و ما منتظر شدیم
از بهر دیدن رخ تو، دیده تَر شدیم
گفتند شام هجر دگر انتها رسید
آرید عهد بسته که وقت وفا رسید
دلتنگی از غروب همه جمعه ها بِرفت
غربت ، غریب شد دگر از واژه ها برفت
ای صاحب زمانه دلم تنگ آمده ست
بار دگر عدو به دو یَد سنگ آمده ست
ای نازنین بیا و ببین قلب خسته را
بنگر تو پاره های دل دلشکسته را
ما را به غیر آمدنت ، صبح فجر نیست
این زندگی بدون رخت ، غیر زجر نیست
می گویم و ز گفته خود شرم می کنم
با لطف بی کران تو دل نرم می کنم
این دل به امّید وصال تو می تپد
هر صبح با نگاه رئوف تو می دمد
ما را به حال خود نگذاری امیر عشق
تنهاترین مسافر راه غریب عشق
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نرجس خاتون محمدي در 1400/06/09 ساعت 10:57:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید