در آغوش صحنت که بودم رها

 


در آغوش صحنت که بودم رها
نظر کرده بر من تو دادی شفا

نکردی رهایم دراندوه و غم
نجاتم تو دادی چه خوب از ستم

همان شب رواقت پراز نور شد
دلم در حریمت پر از شور شد

به گلدسته هایت چو بستم دخیل
چراغی تو شاها برایم دلیل

کریمی کرامت تو دادی به ما
به زائر بباری چو باران شفا

تو شاهی تو خورشید ایران زمین
تو دادی جسارت به شیعه چنین

که بسته به جرئت ددان را به غل
که دشمن شداز رزم شیعه چه ذل

#عاشق_شعر

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.